p19
سلامممم بورام اومده با پارت جدید❤️✨
به قول بهترین فیک نویس ویس👇
#خواندن_فیک_بدون_لایک_کامنت_حرام_است😂❤️
____________________
زیپ به دست جواب دادم:
یوحا:نخیر دیگه اخراشه!
مثل سگ دروغ میگفتم!
یکی بیاد کمک!
همونطور که با لباس کلنجار میرفتم هرم نفسهاش رو کنار گوشم احساس کردم
از توی اینه نگاهی بهش انداختم،اونم نیم نگاهی کرد
و بعد دستم رو از زیپ که پشت لباسم بود جدا کرد.
اروم زیپ لباس رو بالا کشید.
تا خواستم سمتش برگردم منو با دستاش ثابت نگه داشت
_ی دیقه تکون نخور.
گردنبند رو از گردم ازاد کرد و دوباره خودش گردنم انداخت.
این چه کاری بود پسر عمو!(توی ذهنشه،هر وقت علامت نمیزارم یعنی توی ذهنش حرف میزنه)
منو به طرف خودش برگردوند و موهامو مرتب کرد.
از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم!
چرا همچین میکنی مستر کیم؟
این همه نزدیکی از تو بعیده!
_اینطوری نگام نکن دارم کاری که بهم سپردن رو انجام میدم در ضمن لازم نیست تو وضایف منو انجام بدی.
اینطوری که بوش میاد حتما حرفای منو مامان بزرگ رو شنیده!همونطور که موهامو به عقب هدایت میکردم گفتم:
+خودم بسته بودم لازم نبود باز کنی.
_حرفم رو دوبار تکرار نمیکنم،راستی این موها مصنوعین دیگه!؟
مکثی کرد و ادامه داد:
_اخه این چه سوالیه!؟...معلومه که مصنوعین...اخه تو و این موها!
حرصی جواب دادم:
+نخیر اگه چشماتو قشنگ وا کنی میبینی مال خودمه
_پس چرا من تاحالا ندیدمشون؟!
+این دیواری که بینمون کشیدی اجازه ی ایتکار رو نداد!
بدون حرف توی چشمای همدیگه خیره شدیم!
خیلی حرفا توی دلمه که میخوام به زبون بیارم!اما اینو یادت نره که من جلوت کم نمیارم مستر کیم!
/بچه هاکجایین شما؟حاضر شدین؟؟
صدای خاله باعث شد چشم از هم برداریم.
در باز بود و با دیدن ما کنار هم با ذوق گفت:
/وای چقدر به هم میاین؛
شرمنده ادامه داد:
/معذرت میخوانم که خلوتتون رو به هم زدم,اومدم صداتون کنم بیاین پایین مهمونا هم اومدن!
تهیونگ هم دستاش رو بغل زد و گفت:
_ماهم داشتیم میومدیم.
/خوبه عزیزم شما هم زیاد طولش ندین.
چشمکی تحویلمون داد و رفت:
_بریم؟
جوابی ندادم و زودتر از اتاق خارج شدم و بالای پله ها منتظرش ایستادم!
لحظه ای بعد سر و کله اش پیدا شد.
تازه توجهم به کت و شلوار خوش رنگش جلب شد
چه خوشتیپ شدی مرد من!
شونه به شونه هم از پله ها پایین اومدیدم.
بیشتر کسایی که توی سالن قرار.داشتن تهیونگ رو میشناختن و من رو فکر نکنم!
بایدم میشناختنش شهرت گروهشون جهانیه💜💜
خودمم خیلی هارو نمیشناسم.
عمه ها و خانواده هاسون هم اومده بودن،کنار پدربزرگ و بقیه ایستاده بودن و خوش بش میکردن
همراه هم به طرفشون رفتیم و سلام کردیم.
با روی خوش از هردومون استقبال کردن.
عمه سونا رو بهم گفت:
سونا:ی پا خانوم شدی برای خودت عزیزم.
عمه جینا خطاب به تهیونگ گفت:
_البته اینم فراموش نشه که پسرمونم ی پارچه اقاست!
مامان بزرگ هم با حالت شوخ رو به هردوشون گفت:
&بسه بسه....اینقدر از برادر زاده هاتون تعریف نکنید،منکه میدونم هچین اش دهن سوزیم نیستن!
معترض اسمش رو صدا زدم:
+مامان بزرگ!
همه با این حرکتم زدن زیر خنده
پدر بزرگ با مهربونی روبه هردومون گفت:
پدر بزرگ:بهتره شما هم برید پیش جوونا....اونطرف منتظر شمان
همراه تهیونگ با لبخند به سمت بچه ها حرکت کردم.
دلم حسابی براشون تنگ شده بود.
به محض رسیدن جونگ رو از پشت بغل کردم.(دختر عمش که ازداوج کرده بود و بچه هم داشت)
جومگ:وای خدا کیه پشت سرم؟؟
سرمو به طرفش کج کردم
_ی غریبه ی اشنا
با دیدنم ذوق زده بغلم کرد
یون:هی خانوم ی بغل هم به ما بدی چیزی ازت کم نمیشه ها(پسر عمه ی دبیرستانیش)
برگستم طرف صدا....یون بود
حتی الان هم دست از مسخره بازی بر نمیداره.
+اینکه دعوا نداره داداش کوچولو...بیا اینم بغل.
بلا فاصله مهکم بغلش کردم.
یون:اخ... خنگه بسه!من بغل نمیخوام!خفم کردی دختر!
+خودت خواستی خب!
همونطور که نفسش رو تازه میکرد گفت:
یون:خودم خواستم ولی اروم و ملایم...نه خشن
کای یون رو کنار زد و جلو اومد.
کای:اینو نگه داری تا صبح میخواد حرف بزنه ولش کن!چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد یوحا خانم!
با لبخند به طرفش رفتم همیشه مثل ی برادر پشتم بود.
تا خواستم بغلش کنم صدای تهیونگ مانعم شد
تهیونگ:.......
_______________________
غلط املایی بود معذرت❤️✨
به قول بهترین فیک نویس ویس👇
#خواندن_فیک_بدون_لایک_کامنت_حرام_است😂❤️
____________________
زیپ به دست جواب دادم:
یوحا:نخیر دیگه اخراشه!
مثل سگ دروغ میگفتم!
یکی بیاد کمک!
همونطور که با لباس کلنجار میرفتم هرم نفسهاش رو کنار گوشم احساس کردم
از توی اینه نگاهی بهش انداختم،اونم نیم نگاهی کرد
و بعد دستم رو از زیپ که پشت لباسم بود جدا کرد.
اروم زیپ لباس رو بالا کشید.
تا خواستم سمتش برگردم منو با دستاش ثابت نگه داشت
_ی دیقه تکون نخور.
گردنبند رو از گردم ازاد کرد و دوباره خودش گردنم انداخت.
این چه کاری بود پسر عمو!(توی ذهنشه،هر وقت علامت نمیزارم یعنی توی ذهنش حرف میزنه)
منو به طرف خودش برگردوند و موهامو مرتب کرد.
از تعجب نزدیک بود شاخ در بیارم!
چرا همچین میکنی مستر کیم؟
این همه نزدیکی از تو بعیده!
_اینطوری نگام نکن دارم کاری که بهم سپردن رو انجام میدم در ضمن لازم نیست تو وضایف منو انجام بدی.
اینطوری که بوش میاد حتما حرفای منو مامان بزرگ رو شنیده!همونطور که موهامو به عقب هدایت میکردم گفتم:
+خودم بسته بودم لازم نبود باز کنی.
_حرفم رو دوبار تکرار نمیکنم،راستی این موها مصنوعین دیگه!؟
مکثی کرد و ادامه داد:
_اخه این چه سوالیه!؟...معلومه که مصنوعین...اخه تو و این موها!
حرصی جواب دادم:
+نخیر اگه چشماتو قشنگ وا کنی میبینی مال خودمه
_پس چرا من تاحالا ندیدمشون؟!
+این دیواری که بینمون کشیدی اجازه ی ایتکار رو نداد!
بدون حرف توی چشمای همدیگه خیره شدیم!
خیلی حرفا توی دلمه که میخوام به زبون بیارم!اما اینو یادت نره که من جلوت کم نمیارم مستر کیم!
/بچه هاکجایین شما؟حاضر شدین؟؟
صدای خاله باعث شد چشم از هم برداریم.
در باز بود و با دیدن ما کنار هم با ذوق گفت:
/وای چقدر به هم میاین؛
شرمنده ادامه داد:
/معذرت میخوانم که خلوتتون رو به هم زدم,اومدم صداتون کنم بیاین پایین مهمونا هم اومدن!
تهیونگ هم دستاش رو بغل زد و گفت:
_ماهم داشتیم میومدیم.
/خوبه عزیزم شما هم زیاد طولش ندین.
چشمکی تحویلمون داد و رفت:
_بریم؟
جوابی ندادم و زودتر از اتاق خارج شدم و بالای پله ها منتظرش ایستادم!
لحظه ای بعد سر و کله اش پیدا شد.
تازه توجهم به کت و شلوار خوش رنگش جلب شد
چه خوشتیپ شدی مرد من!
شونه به شونه هم از پله ها پایین اومدیدم.
بیشتر کسایی که توی سالن قرار.داشتن تهیونگ رو میشناختن و من رو فکر نکنم!
بایدم میشناختنش شهرت گروهشون جهانیه💜💜
خودمم خیلی هارو نمیشناسم.
عمه ها و خانواده هاسون هم اومده بودن،کنار پدربزرگ و بقیه ایستاده بودن و خوش بش میکردن
همراه هم به طرفشون رفتیم و سلام کردیم.
با روی خوش از هردومون استقبال کردن.
عمه سونا رو بهم گفت:
سونا:ی پا خانوم شدی برای خودت عزیزم.
عمه جینا خطاب به تهیونگ گفت:
_البته اینم فراموش نشه که پسرمونم ی پارچه اقاست!
مامان بزرگ هم با حالت شوخ رو به هردوشون گفت:
&بسه بسه....اینقدر از برادر زاده هاتون تعریف نکنید،منکه میدونم هچین اش دهن سوزیم نیستن!
معترض اسمش رو صدا زدم:
+مامان بزرگ!
همه با این حرکتم زدن زیر خنده
پدر بزرگ با مهربونی روبه هردومون گفت:
پدر بزرگ:بهتره شما هم برید پیش جوونا....اونطرف منتظر شمان
همراه تهیونگ با لبخند به سمت بچه ها حرکت کردم.
دلم حسابی براشون تنگ شده بود.
به محض رسیدن جونگ رو از پشت بغل کردم.(دختر عمش که ازداوج کرده بود و بچه هم داشت)
جومگ:وای خدا کیه پشت سرم؟؟
سرمو به طرفش کج کردم
_ی غریبه ی اشنا
با دیدنم ذوق زده بغلم کرد
یون:هی خانوم ی بغل هم به ما بدی چیزی ازت کم نمیشه ها(پسر عمه ی دبیرستانیش)
برگستم طرف صدا....یون بود
حتی الان هم دست از مسخره بازی بر نمیداره.
+اینکه دعوا نداره داداش کوچولو...بیا اینم بغل.
بلا فاصله مهکم بغلش کردم.
یون:اخ... خنگه بسه!من بغل نمیخوام!خفم کردی دختر!
+خودت خواستی خب!
همونطور که نفسش رو تازه میکرد گفت:
یون:خودم خواستم ولی اروم و ملایم...نه خشن
کای یون رو کنار زد و جلو اومد.
کای:اینو نگه داری تا صبح میخواد حرف بزنه ولش کن!چه عجب چشممون به جمالتون روشن شد یوحا خانم!
با لبخند به طرفش رفتم همیشه مثل ی برادر پشتم بود.
تا خواستم بغلش کنم صدای تهیونگ مانعم شد
تهیونگ:.......
_______________________
غلط املایی بود معذرت❤️✨
- ۱۰.۸k
- ۲۱ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط